یا مصور.

چهارشنبه

توی ایستگاه مترو تئاتر شهر از مخاطبم جدا شدم. تصمیم گرفتم همه مسیر رفتن به خانه را پیاده روی کنم. مسافت زیادی بود؛ امّا، مصمم بودم که زیاد راه بروم تا بتوانم فکر کنم. توی مسیر از کتاب ی‌ها دیدن می‌کردم. متوجه گذر زمان نبودم و خستگی را احساس نمی‌کردم. نزدیک‌های خانه، به یاد آوردم که باید کنم. وارد گاه بزرگی شدم. اطلاعات ارائه شده را بررسی می‌کردم تا کالای مورد نظرم را از میان برندهای مختلف انتخاب کنم که خانمی به من نزدیک شد تا با تبلیغ یکی از برندها مرا درباره ترغیب یا حتّی راهنمایی کند.

      نمی‌دانم اسم این کار یا شغل آن شخص چه بود. شبیه نوعی مدیریت یا شاید بازاریابی است. تا قبل از آشنایی و صحبت با «طه» و درک تجربه‌اش به عنوان نده، نمی‌توانستم با این اشخاص ارتباط بگیرم. گاهی وقتم را می‌گرفتند یا حتّی کارشان اذیت کننده بود (به اصطلاح روی اعصاب بودند). فکر می‌کنم کار سختی است. هم باید مهارت‌های ارتباطی خوبی داشته باشند و هم باید شناخت و تخصص خوبی درباره کالاها و برندهای مختلف داشته باشند. حتّی، درک خوبی از افراد و تیپ‌های شخصیتی نیاز دارند. به این خاطر، برای موفقیت در این کار باید پیوسته بیاموزند و تلاش کنند.

      به سمت خانم نده‌ای که بدون سؤال و گرفتن اجازه از من، حرف زدن را شروع کرده بود و می‌خواست مرا راهنمایی یا ترغیب به کند، چرخیدم. نگاه سرد و بی‌تفاوتی داشت. واژه‌ها بی آنکه درباره‌شان حسی داشته باشد، از میان دندان‌هایش فرار می‌کردند. از چهره‌اش می‌شد پختگی و بلوغ شخصیتی‌اش را درک کرد. امّا، مشخص بود دربارة کاری که می‌کند اشتیاق و علاقه‌ای ندارد. به‌علاوه، اعتماد به نفس یا باور درونی درباره درست بودن حرف‌هایش نداشت. قبل از اینکه حرفش تمام شود، با لبخندی دوستانه سوالی که داشتم را پرسیدم. انگار انتظارش را نداشت. ساکت شد. به‌نظر می‌رسید پاسخی ندارد. زبانش نمی‌چرخید. همان چند لحظه که سکوت کرده بود، حجم واژه‌ها توی دهانش زیاد شده بودند و سنگینی واژه‌هایی که نتوانسته بودند راه خروج را بیابند، حالت چهره‌اش را تغییر می‌دادند.

      پاسخ بی‌ربطی داد که کمکی نمی‌کرد. به سمت قفسه‌ها چرخیدم و سعی کردم پاسخم را بیابم. متوجه بودم که خانم نده حالت بی‌قراری دارد و سعی دارد صحبت را ادامه بدهد. با صدا و لحنی که کاملاً متفاوت شده بود و حالت نامطمئنی داشت، دربارة تجربه شخصی‌اش حرف زد. اینکه چطور می‌توانم یک مایع ظرف‌شویی خوب انتخاب کنم و با اضافه کردن سرکه سیب به آن، چه اتفاقی می‌افتد و چه اثری دارد. وقتی نگاهش کردم، به نظرم رسید چهره‌اش تغییر کرده است و حالت نگاهش انسانی‌تر بود. می‌شد خستگی و از رمق افتادگی ساعات پایان کار را در چهره و نگاهش درک کرد. درباره پیشنهادش سؤال کردم و با استقبال بیشتری او را برای صحبت مشتاق‌تر می‌کردم. قفسه به قفسه همراه من می‎آمد و گاهی هم صحبت می‌کرد یا به سؤالات من پاسخ می‌داد. به خاطر راهنمایی‌هایش تشکر می‌کردم و سعی می‌کردم به او احساس احترام بدهم.

       تجربه ، ما را با انسان‌های دیگری مرتبط می‌کند که هم زمان و در لحظه حضور ندارند؛ مانند تولید کنندگان و چرخه توزیع کنندگان که همه آنها مانند ما دغدغه‌ها و احساس‌ها و رؤیاها و برنامه‌های روشن و نا روشنی دارند. همچنین، با انسان‌هایی مرتبط می‌شویم که در لحظه حضور دارند؛ مانند ندگان یا اران و نظارت‌کنندگانی که این فرایندها را تسهیل کرده‌اند. به اینها فکر می‌کردم و تصورشان می‌کردم. بعد از پرداخت و وقتی می‌خواستم از گاه خارج شوم، متوجه شدم که خانم نده دنبال من می‌آید و مرا صدا می‌کند. منتظر ماندم تا نزدیک‌تر بیاید. شروع به حرف زدن کرد و بی وقفه کلمات تشکر آمیزی را تکرار می‌کرد و توضیح می‌داد که به او درباره خودش و کارش، احساس خوبی داده‌ام.

با سؤالات زیادی درباره تجربه ، قدم ن به سمت خانه می‌رفتم.

 

می‌کردم ,خوبی ,صحبت ,حالت ,می‌کند ,نگاهش ,لحظه , حضور ,تجربه ، ,خانم نده ,داشته باشند منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ایران فیلم رادیو اهواز گمرک چت پایگاه تفریحی و سرگرمی موج زندگی دیدار کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. Mp3 Dünyası svar1395