یا بصیر.
پنج شنبه
روز کاری نبود و نیروهای خدماتی کمتری توی سازمان فعالیت میکردند. برای گرفتن چایی به آبدارخانه رفتم. چایی کهنه (تلخ) شده بود و دوست نداشتم از آن استفاده کنم. به نظر میرسید دیگران هم منتظر ماندهاند تا مسؤل این کار چای تازهای دم کند و بعد آنها بتوانند چای بگیرند (بریزند). خودم دست به کار شدم. چای کهنه را دور ریختم و قوری را تمیز کردم و چای خشک را با آب سرد شستوشو دادم. بعد از اینکه قوریِ چای را روی سماور گذاشتم، همانجا منتظر دم کشیدن چای ماندم.
به خاطر گلدانهای فراوان و پُر گلی که آنجا بود، فضای قشنگ و مطبوعی ایجاد شده بود و منظره خوبی هم رو به درختهای حیاط داشت. مسئول خدمات سراسیمه و با نگرانی خودش را به آبدارخانه رسانده بود و عذرخواهی کنان تلاش میکرد رضایت من را بهدست بیاورد. درحالیکه، من احساس خوبی داشتم. میتوانستم درک کنم روز کاری نیست و خدمات مورد انتظار بهخوبیِ روزهای دیگر نخواهد بود.
با مهربانی بازویش را فشار دادم و از او احوالجویی کردم. سعی کردم با سؤالتی درباره خودش و تجربهاش و دغدغههایش، فضای بهتری ایجاد کنم. بهخصوص، اینکه چطور میتوانیم یک چای خوب تهیه کنیم. پسر جوانِ آرام و کم حرفی بود که معمولاً هر وقت او را میدیدم، احساس میکردم کارش را دوست ندارد. به این خاطر، سعی کردم متوجه دغدغههایش بشوم. با حسِ غم و استیصال گفت «دکتر . ح . کاش همه مثل شما ما رو به چشم آدم نگاه میکردند».
همان لحظات درکم این بود که نمیتواند احساس احترام و توجهی که نسبت به او دارم را بپذیرد؛ چون، اساساً خودش چنین باوری درباره خودش نداشت. مدتی حرفهایش درباره خواستهها و برنامههایش را شنیدم. وقت رفتن جملهای برایش نوشتم: «حق با توئه، چه فکر کنی میتونی و چه فکر کنی نمیتونی، در هر صورت همان فکرت درباره خودت درست است».
توی اتااقم نشستهام و به تجربههایی که در گفتوگو با آدمها دارم فکر میکنم. به دردها و به اندوه و به احساسهای فراوانی که دارند، نشاط، شادی، نگرانی، امید، نا امیدی، اشتیاق، بی رغبتی، انیگزشها و افسردگیهای شان، همه و همه. چقدر پیدا و ناپیدا هستند.
چقدر نیاز. گم شده است میان فراموشی ما درباره آدمهای اطرافمان. به رسول رحمت و مهربانی فکر میکنم و الگویی که نیت.
خودش ,درباره خودش منبع
درباره این سایت