یا رحمان.
از مسیر خارج شده بودم. راه را گم کرده بودم و تلاش میکردم مسیر درست را پیدا کنم. زمان شتابان میگذشت و من نمیتوانستم مسیرم را بیابم. خسته بودم و احساس سرگردانی میکردم. نا امیدی دستش را به سمت من کشیده بود و مرا به ایستادن و پذیرفتن «وضعیت موجود» فرا میخواند. باور به ناتوانی و اینکه کنترلی بر شرایطم ندارم، شبیه ریشههای رونده تلاش میکرد به ذهنم نفوذ کند. صبح با تأخیر بیدار میشدم و شب دیروقت به تختخواب میرفتم. صبحها برای بیدار شدن اشتیاقی نداشتم و شبها در جستوجوی خواب نبودم. فکر میکردم همه احساساتی که ممکن است طی زندگی تجربه کنم را تجربه کردهام و احساس جدیدی نخواهم داشت؛ بلکه، احساسات ضعیفی پیشرو دارم تا زندگی را تحمل پذیر کنند. با سرعت حیران کنندهای در سراشیبی هولناکی جلو میرفتم.
سه روزِ پیاپی توی خانه ماندم. تلاش میکردم فرصتی برای یک گفتوگوی درونی ایجاد کنم. باید حرفهای خودم را میشنیدم. به تحلیلهایم گوش میسپردم و پرسشهایم را یکبهیک پاسخ میگفتم. گفتوگوهای درونیام کوتاه و شکننده بودند. امّا، همچون تاباندن نور در اتاقی تاریک، روشنایی امید بخشی ایجاد میکرد. هیجان انگیز بود و برایم لذتی که در نوجوانی تجربهاش میکردم را تداعی میکرد. درست همانند وقتی که پرتوهای خورشید را با آیینه کوچک و با زاویهای مشخص به سمت هدفی معلوم بازتاب میدادم. روشنایی هر بار بخشی از جهانم (درون و بیرون) را آشکار میکرد. تصورش را بکنید، هر بار کبریت میکشید و جرقهای کوتاه و نور کم جانی ایجاد میشود. ولی وزش باد و سرمایی که احاطهات کرده، نور را میکُشد و هر بار دستانت از سوز سرما و بیش از آن از ترس و وحشتی که تلاش میکند نا امیدی را به تو بقبولاند، کم توان تر و سست و لرزانتر میشود.
پینوشت: مسیرم را یافتم. وقت تایپ ادامه متن را نداشتم.
برای یادآوری: جبران گذشته فقط با رنج ممکن است. با رنج و زحمت مداوم و وحشتناک میسر میشود.
میکردم ,میکرد ,میشود ,ایجاد ,تلاش میکردم منبع
درباره این سایت