یا ممتحن.

امروز روزه بودم. اول صبح و قبل ازظهر، انجام آن سخت به‌نظر می‌رسید. کم‌کم با آن خو گرفتم و احوال و احساس‌های تازه‌ای در من ایجاد می‌شد. توی خانه مانده بودم و کاری عقب افتاده را انجام می‌دادم. تنهایی، حس‌وحال گرسنگی، سکوت و نیز انتظار، احساس تازه‌ای شبیه جوانه‌ای‌ تازه سر برآورده را رشد و پرورش می‌دادند که تماشایی و دوست داشتنی بود. بیشتر درباره «خودم» فکر می‌کردم. اینکه، «کی هستم»!؟ اندیشه‌ها و احساس‌ها در هم می‌تنیدند و تارهای ذهنیم به‌هم گره می‌خوردند و یافتن «خودم» را دشوار می‌کردند. به این فکر می‌کردم که چگونه از میان انبوه لحظه‌هایی که تجربه‌ کرده‌ام و از میان انبوه احساس‌ها و فکرها و میل‌ها، خودم را به درستی تشخیص بدهم و بیابم. در نهایت با نقد و گاه تخریب همه تصویرهایی که در ذهنم ایجاد می‌شدند، یادداشتی نوشتم و بارها مرورش کردم تا شاید راه ورود به دنیای درونم و یافتن «خودم» از میان انبوه آنچه هستم و می‌توانم باشم را بیابم.

      اینکه: «فقط خاطره‌ها می‌توانند با قطعیت ما را به نسخه دور و اصیل خودمان که زیر نقابی از فراموشی قرار گرفته است، راهنمایی کنند. امّا، افسوس که این نقاب ضخیم‌تر از آن است که گمان می‌کردیم. عادات‌ها، خوشی‌ها، فرسودگیِ عواطف و  نیز توجه و دقت کافی نداشتن به جزئیات زندگیِ جاری، زیباترین و شادمانه‌ترین احساسات‌مان را به سوی فروپاشی و روزمرگی سوق می دهد که همیشه از پی تحقق زودگذر احساسات‌مان سر بر نمی‌آورند. اینگونه، نه فقط گذشه خود؛ بلکه، توانایی یادآوری آن را نیز با گذز زمان از دست می‌دهیم».

 


یا رئوف. . .

احساس‌هایم شبیه قطره‌های باران در لحظه‌هایم جاری می‌شوند. همه آن احساس‌هایی که پیش‌تر همراه طوفان زمان از لحظه‌هایم دور می‌شدند را درون لحظه‌ها به دام می‌اندازم تا بیشتر و بیشتر حس‌شان کنم. زمان کند شده است و من می‌توانم بهتر از قبل وزن احساسم را درک کنم. عجله‌ای ندارم و می‌توانم به انتظار بایستم تا روئیدن احساس‌ و رشدش را درک کنم. گاهی که وجودم از یک احساس لبریز می‌شود، شوقم را با اطرافیانم سهیم می‌شوم. سعی می‌کنم امید بخش و حمایت‌گر باشم. به‌رغم این، همیشه به‌خوبی پیش نمی‌رود.

     خبرهای بد و شرایط ناصواب زندگی، آدم‌ها را به ستوه آورده است. سرخوردگی و خستگی‌های فراوانی که به استراحت یا بازیابی قوا نینجامیده‌اند، شبیه نفرت و خشم و غضب، هر جا به انتظار ایستاده است. باید بیشتر از قبل مراقبت کنم. با اینکه درک فاصله مناسب سخت شده است، باید سعی کنم فاصله مناسب را درک کنم و در آستانه دشمنی و خشم و جهل قرار نگیرم. دیشب جمله‌ای می‌خواندم با این مضمون که زیرکی و هوش در این نیست که گرفتاری‌ها یا بحران‌ها را حل کنید؛ بلکه، در این است که از آنها اجتناب کنید و با آنها رو‌به‌رو نشود. سعی می‌کنم احتراز کنم. سعی می‌کنم انتخاب‌هایم را انتخاب کنم. گرچه بخشی از زندگی خارج از کنترل من است. امّا، روی آن بخشی که کنترل دارم سرمایه‌گذاری می‌کنم.

 

امّا بعد، وداع.

انگار دلتنگی‌هایم را قاب کرده‌ام و به دیوار قلبم آویخته‌ام.

هر بار که تماشای‌شان می‌کنم از خودم سؤال می‌کنم که آیا راز دل مرا می‌داند!؟

 


 

یا رحمان.

از مسیر خارج شده بودم. راه را گم کرده بودم و تلاش می‌کردم مسیر درست را پیدا کنم. زمان شتابان می‌گذشت و من نمی‌توانستم مسیرم را بیابم. خسته بودم و احساس سرگردانی می‌کردم. نا امیدی دستش را به سمت من کشیده بود و مرا به ایستادن و پذیرفتن «وضعیت موجود» فرا می‌خواند. باور به ناتوانی و اینکه کنترلی بر شرایطم ندارم، شبیه ریشه‌های رونده تلاش می‌کرد به ذهنم نفوذ کند. صبح با تأخیر بیدار می‌شدم و شب دیروقت به تختخواب می‌رفتم. صبح‌ها برای بیدار شدن اشتیاقی نداشتم و شب‌ها در جست‌وجوی خواب نبودم. فکر می‌کردم همه احساساتی که ممکن است طی زندگی تجربه کنم را تجربه‌ کرده‌ام و احساس جدیدی نخواهم داشت؛ بلکه، احساسات ضعیفی پیش‌رو دارم تا زندگی را تحمل پذیر کنند. با سرعت حیران کننده‌ای در سراشیبی هولناکی جلو می‌رفتم.

        سه روزِ پیاپی توی خانه ماندم. تلاش می‌کردم فرصتی برای یک گفت‌وگوی درونی ایجاد کنم. باید حرف‌های خودم را می‌شنیدم. به تحلیل‌هایم گوش می‌سپردم و پرسش‌هایم را یک‌به‌یک پاسخ می‌گفتم. گفت‌وگوهای درونی‌ام کوتاه و شکننده بودند. امّا، همچون تاباندن نور در اتاقی تاریک، روشنایی امید بخشی ایجاد می‌کرد. هیجان انگیز بود و برایم لذتی که در نوجوانی تجربه‌اش می‌کردم را تداعی می‌کرد. درست همانند وقتی که پرتوهای خورشید را با آیینه کوچک و با زاویه‌ای مشخص به سمت هدفی معلوم بازتاب می‌دادم. روشنایی هر بار بخشی از جهانم (درون و بیرون) را آشکار می‌کرد. تصورش را بکنید، هر بار کبریت می‌کشید و جرقه‌ای کوتاه و نور کم جانی ایجاد می‌شود. ولی وزش باد و سرمایی که احاطه‌ات کرده، نور را می‌کُشد و هر بار دستانت از سوز سرما و بیش از آن از ترس و وحشتی که تلاش می‌کند نا امیدی را به تو بقبولاند، کم توان تر و سست‌ و لرزان‌تر می‌شود.

 

پی‌نوشت: مسیرم را یافتم. وقت تایپ ادامه متن را نداشتم.
 
برای یادآوری: جبران گذشته فقط با رنج ممکن است. با رنج و زحمت مداوم و وحشتناک میسر می‌شود.

 


شنبه دوم آذرماه

سپیده دم با سختی از تختخواب جدا شدم. کوفتگی و خستگی روزهای قبل را احساس می‌کردم. امّا، برایم مهم بود که هفته و روزم را به دلخواه زندگی کنم. یعنی، صبح‌ها زودتر بیدار شوم و برنامه‌هایم را با جدیت بیشتری دنبال کنم. اشتهایم کم بود. ولی، احساس گرسنگی داشتم. فکر می‌کنم به خاطر اینکه هفته گذشته چندبار غذای بیرون خورده‌ام، معده‌ام مشکل پیدا کرده و هنوز نتوانسته خودش را بازسازی کند. باید چند روزی بیشتر مراعات حالش را بکنم. سعی کردم مقدار کمی مربا و شیر گرم بخورم. بعد، توی ترافیک اول هفته گیر افتادم و با تاخیر به محل کارم رفتم.

      لیست کارهایی که شب قبل نوشته بودم را بیرون آوردم و شروع به کار کردم. انرژی خوبی داشتم و کارها را خوب پیش می‌بردم. توی زمانی که برای استراحت و چای خوردن در نظر گرفته بودم، هم‌زمان موسیقی‌ای را می‌شنیدم. عطر خوش چای و لطافت آواز و نوای موسیقی و آسودگی استراحتِ پس از کاری که خوب پیش رفته است، همه دست به یکی کردند تا میلی را در من برانگیزانند. چقدر دلم «بودنِ» یار و دلداری را می‌خواهد که حس حضور و «بودنش» به من احساس عمیق «خواستن» و «خواسته» شدن بدهد. شخصی که تصویر خیالش مرا از واقعیت جدا کند و دوباره و پر شور و پر انرژی به واقعیت برگرداند. هم «او» که ذهن و احساس‌هایم با «او» «سفر»های نزدیک و دور، «لحظه»های وصل و هجران، «اشتیاق»های فراوان و «بیم» و «امید»های پیاپی که «دلهره»های شیرین در من برمی‌انگیزاند را تجربه می‌کنم.

      اگر بخواهم دوباره و دوباره و دوباره، راه آمده را بیایم، «عشق» را باز هم و باز هم و بازهم، بیشتر و بیشتر و بیشتر تکرار می‌کنم. اندوه من نه به خاطر احساس‌هایی که تجربه کرده‌ام، بلکه، به خاطر کم بودن آن احساس‌ها خواهد بود. با اینکه، زندگیم را با تجربه «عشق» غنی کرده‌ام، تصور می‌کنم همه آن لحظه‌هایی که بی یا بدون «یار» دلخواه و هم‌دلی سپری شده‌اند را زندگی نکرده‌ام.

 

***جوانه‌هایی از درون من سر برآورده اند که خبر از ویرانی و آبادانی‌های دیگری می‌دهد.

 

 

Lullaby of Spring
Sina Bathaie: Santur
Nima Ahmadieh: Guitar
Siavash Mahdavi: Percussion
Semco Salehi: Bass Guitar
From the Album Ray of Hope

 


یا بصیر.

پنج شنبه

روز کاری نبود و نیروهای خدماتی کمتری توی سازمان فعالیت می‌کردند. برای گرفتن چایی به آبدارخانه رفتم. چایی  کهنه (تلخ) شده بود و دوست نداشتم از آن استفاده کنم. به نظر می‌رسید دیگران هم منتظر مانده‌اند تا مسؤل این کار چای تازه‌ای دم کند و بعد آنها بتوانند چای بگیرند (بریزند). خودم دست به کار شدم. چای کهنه را دور ریختم و قوری را تمیز کردم و چای خشک را با آب سرد شست‌وشو دادم. بعد از اینکه قوریِ چای را روی سماور گذاشتم، همانجا منتظر دم کشیدن چای ماندم.

      به خاطر گلدان‌های فراوان و پُر گلی که آنجا بود،  فضای قشنگ و مطبوعی ایجاد شده بود و منظره خوبی هم رو به درخت‌های حیاط داشت. مسئول خدمات سراسیمه و با نگرانی خودش را به آبدارخانه رسانده بود و عذرخواهی کنان تلاش می‌کرد رضایت من را به‌دست بیاورد. درحالیکه، من احساس خوبی داشتم. می‌توانستم درک کنم روز کاری نیست و خدمات مورد انتظار به‌خوبیِ روزهای دیگر نخواهد بود.

     با مهربانی بازویش را فشار دادم و از او احوال‌جویی کردم. سعی کردم با سؤالتی درباره خودش و تجربه‌اش و دغدغه‌هایش، فضای بهتری ایجاد کنم. به‌خصوص، اینکه چطور می‌توانیم یک چای خوب تهیه کنیم. پسر جوانِ آرام و کم حرفی بود که معمولاً هر وقت او را می‌دیدم، احساس می‌کردم کارش را دوست ندارد. به این خاطر، سعی کردم متوجه دغدغه‌هایش بشوم. با حسِ غم و استیصال گفت «دکتر . ح . کاش همه مثل شما ما رو به چشم آدم نگاه می‌کردند».

      همان لحظات درکم این بود که نمی‌تواند احساس احترام و توجهی که نسبت به او دارم را بپذیرد؛ چون، اساساً خودش چنین باوری درباره خودش نداشت. مدتی حرف‌هایش درباره خواسته‌ها و برنامه‌هایش را شنیدم. وقت رفتن جمله‌ای برایش نوشتم: «حق با توئه، چه فکر کنی می‌تونی و چه فکر کنی نمی‌تونی، در هر صورت همان فکرت درباره خودت درست است».

       توی اتااقم نشسته‌ام و به تجربه‌هایی که در گفت‌وگو با آدم‌ها دارم فکر می‌کنم. به دردها و به اندوه و به احساس‌های فراوانی که دارند، نشاط، شادی، نگرانی، امید، نا امیدی‌، اشتیاق، بی رغبتی، انیگزش‌ها و افسردگی‌های شان، همه و همه. چقدر پیدا و ناپیدا هستند.

      چقدر نیاز. گم شده است میان فراموشی ما درباره آدم‌های اطراف‌مان. به رسول رحمت و مهربانی فکر می‌کنم و الگویی که نیت.

 


یا مصور.

چهارشنبه

توی ایستگاه مترو تئاتر شهر از مخاطبم جدا شدم. تصمیم گرفتم همه مسیر رفتن به خانه را پیاده روی کنم. مسافت زیادی بود؛ امّا، مصمم بودم که زیاد راه بروم تا بتوانم فکر کنم. توی مسیر از کتاب ی‌ها دیدن می‌کردم. متوجه گذر زمان نبودم و خستگی را احساس نمی‌کردم. نزدیک‌های خانه، به یاد آوردم که باید کنم. وارد گاه بزرگی شدم. اطلاعات ارائه شده را بررسی می‌کردم تا کالای مورد نظرم را از میان برندهای مختلف انتخاب کنم که خانمی به من نزدیک شد تا با تبلیغ یکی از برندها مرا درباره ترغیب یا حتّی راهنمایی کند.

      نمی‌دانم اسم این کار یا شغل آن شخص چه بود. شبیه نوعی مدیریت یا شاید بازاریابی است. تا قبل از آشنایی و صحبت با «طه» و درک تجربه‌اش به عنوان نده، نمی‌توانستم با این اشخاص ارتباط بگیرم. گاهی وقتم را می‌گرفتند یا حتّی کارشان اذیت کننده بود (به اصطلاح روی اعصاب بودند). فکر می‌کنم کار سختی است. هم باید مهارت‌های ارتباطی خوبی داشته باشند و هم باید شناخت و تخصص خوبی درباره کالاها و برندهای مختلف داشته باشند. حتّی، درک خوبی از افراد و تیپ‌های شخصیتی نیاز دارند. به این خاطر، برای موفقیت در این کار باید پیوسته بیاموزند و تلاش کنند.

      به سمت خانم نده‌ای که بدون سؤال و گرفتن اجازه از من، حرف زدن را شروع کرده بود و می‌خواست مرا راهنمایی یا ترغیب به کند، چرخیدم. نگاه سرد و بی‌تفاوتی داشت. واژه‌ها بی آنکه درباره‌شان حسی داشته باشد، از میان دندان‌هایش فرار می‌کردند. از چهره‌اش می‌شد پختگی و بلوغ شخصیتی‌اش را درک کرد. امّا، مشخص بود دربارة کاری که می‌کند اشتیاق و علاقه‌ای ندارد. به‌علاوه، اعتماد به نفس یا باور درونی درباره درست بودن حرف‌هایش نداشت. قبل از اینکه حرفش تمام شود، با لبخندی دوستانه سوالی که داشتم را پرسیدم. انگار انتظارش را نداشت. ساکت شد. به‌نظر می‌رسید پاسخی ندارد. زبانش نمی‌چرخید. همان چند لحظه که سکوت کرده بود، حجم واژه‌ها توی دهانش زیاد شده بودند و سنگینی واژه‌هایی که نتوانسته بودند راه خروج را بیابند، حالت چهره‌اش را تغییر می‌دادند.

      پاسخ بی‌ربطی داد که کمکی نمی‌کرد. به سمت قفسه‌ها چرخیدم و سعی کردم پاسخم را بیابم. متوجه بودم که خانم نده حالت بی‌قراری دارد و سعی دارد صحبت را ادامه بدهد. با صدا و لحنی که کاملاً متفاوت شده بود و حالت نامطمئنی داشت، دربارة تجربه شخصی‌اش حرف زد. اینکه چطور می‌توانم یک مایع ظرف‌شویی خوب انتخاب کنم و با اضافه کردن سرکه سیب به آن، چه اتفاقی می‌افتد و چه اثری دارد. وقتی نگاهش کردم، به نظرم رسید چهره‌اش تغییر کرده است و حالت نگاهش انسانی‌تر بود. می‌شد خستگی و از رمق افتادگی ساعات پایان کار را در چهره و نگاهش درک کرد. درباره پیشنهادش سؤال کردم و با استقبال بیشتری او را برای صحبت مشتاق‌تر می‌کردم. قفسه به قفسه همراه من می‎آمد و گاهی هم صحبت می‌کرد یا به سؤالات من پاسخ می‌داد. به خاطر راهنمایی‌هایش تشکر می‌کردم و سعی می‌کردم به او احساس احترام بدهم.

       تجربه ، ما را با انسان‌های دیگری مرتبط می‌کند که هم زمان و در لحظه حضور ندارند؛ مانند تولید کنندگان و چرخه توزیع کنندگان که همه آنها مانند ما دغدغه‌ها و احساس‌ها و رؤیاها و برنامه‌های روشن و نا روشنی دارند. همچنین، با انسان‌هایی مرتبط می‌شویم که در لحظه حضور دارند؛ مانند ندگان یا اران و نظارت‌کنندگانی که این فرایندها را تسهیل کرده‌اند. به اینها فکر می‌کردم و تصورشان می‌کردم. بعد از پرداخت و وقتی می‌خواستم از گاه خارج شوم، متوجه شدم که خانم نده دنبال من می‌آید و مرا صدا می‌کند. منتظر ماندم تا نزدیک‌تر بیاید. شروع به حرف زدن کرد و بی وقفه کلمات تشکر آمیزی را تکرار می‌کرد و توضیح می‌داد که به او درباره خودش و کارش، احساس خوبی داده‌ام.

با سؤالات زیادی درباره تجربه ، قدم ن به سمت خانه می‌رفتم.

 


یا حی. . .

پ.

ما می‌توانیم داستان یا روایت زندگی‌مان را خلق کنیم. یعنی، منتظر نمانیم که اتفاق بیفتد. نگذاریم که اتفاقات و گذر زمان، ما را به این سوی و آن سوی ببرند. گرچه، ضرورت دارد منعطفانه به استقبال آینده برویم.

       این روزها آوا یا صدایی در ذهنم قوی و هوشیار تکرار می‌کند: «آینده باز است». به این فکر می‌کنم که توی آینده‌ای که «انتخاب» می‌کنم یا «می‌سازم» یا «می‌پذیرم»، هر یک از اجزای گذشته‌ام چه سهمی و چه جایی و جایگاهی دارند و چقدر حضور دارند. حتّی، اگر هستند و حضور دارند، چطور و چگونه‌اند!؟ تلاش می‌کنم که مسئولیتِ «بودن» یا مسئولیتِ «چگونگیِ بودنم» را بیشتر از قبل بپذیرم. بلکه، به تمامی بپذیرم. اینکه، «جسارت بودن» یا بهتر است تأکید کنم «جسارت خود بودن» را بیشتر و بیشتر و بیشتر از قبل داشته باشم.

      جمله‌ای برای این روزهای زندگی‌ام نوشته‌ام و هر روز آن را به خودم یادآوری می‌کنم: «داشتن یک زندگی با معنا، به تلاش نیاز دارد». هر روز در حال خلق زندگی یا خلق روایت چگونگیِ بودنم هستم. آینده، یک فرایندِ در جریان است. آینده، همین اکنون در جریان و در حالِ شدن است. با این‌حال، گاهی ممکن است از مسیر خارج شوم. حتّی، این هم بخشی از همان فرایند و بخشی از آینده است.

      زندگیِ با معنا، با چیزهایی که می‌دهیم و نه با چیزهایی که می‌گیریم، خلق می‌شود. شاید منعطفانه باید اصلاح کنم که زندگیِ با معنا اغلب با چیزهایی که می‌دهیم، خلق می‌شود.

       زندگیِ با معنا، با تعلق داشتن امکان پذیر می‌شود. ما انتخاب می‌کنیم به چه و به کی تعلق داشته باشیم. انتخاب می‌کنیم تعلق‌های‌مان را محدود کنیم یا آنها را گسترش بدهیم.

       بودن در روابط یا بودن در جایی که به درونیات ما بهاء و اهمیت بدهند، جایی که ارزش‌های‌مان را با احترام بپذیرند. همة اینها به ما احساسی از معناداری می‌دهند و ما انتخاب می‌کنیم که این احساس را داشته باشیم یا احساسی غیر از آن داشته باشیم. مهم‌تر اینکه، عشق را همینطور می‌سازیم. انتخاب می‌کنیم که تعلق به دیگری را گسترش بدهیم. یعنی، هیچ وقت راه برای معنا دار کردن جهان‌مان (درون و بیرون)، بسته نیست.

 

 


یا ودود.

ب. 

   احساس می‌کنم این مسافرت منو تغییر داده یا بهتره بگم، منو متوجه تغییراتم کرده یا هردوی اینها. حتّی، متوجه تغییرات جهان پیرامونم شده‌ام. آدم‌هایی که می‌شناختم، تغییر کردند. چشم‌ها و نگاه‌شون، احساس‌هاشون، نیازهاشون، روابط و شکل ارتباط‌ گرفتن‌شون، اولویت‌ها و دغدغه‌هاشون و.، همه تغییر کردند. فاصله‌ام زیاد شده. به‌گونه‌ای که مرزها و تفاوت‌ها روشن‌تر و محکم‌تر شدند. انگار بخش مهمی از گذشته‌ام، در آینده‌ام جایی ندارد. طوری که این فاصله با گذر زمان، عمیق‌تر می‌شه.


یا غالب. یک ماه دیگر به انتها رسیده و پایان تیرماه است. این احساس را به من می‌دهد که از برنامه‌ام عقب افتاده‌ام. هم به خاطر کارهایی که هر روز انجام می‌دهم، خوش‌حالم و از انجام دادن‌شان انرژی می‌گیرم. هم به خاطر کاری که نتوانسته‌ام انجام‌اش بدهم، ناراحت و بیشتر نگران و مضطربم و از اینکه انجامش نداده‌ام احساس سرخوردگی و نابسندگی دارم. باید اهداف و برنامه‌هایم را بازبینی کنم. مهم‌تر اینکه، در ارزش‌هایم بازاندیشی و تأمل کنم.
یا لطیف. . . چند روز میهمان داشتم. سرزده و بدون برنامه‌ریزی بود و زندگیم از روال معمول خارج شده بود. برنامه‌ها و لیست‌های کاریم نامرتب و بی نظم شده بودند و زمان زیادی از دست دادم تا بتوانم خودم را به مسیر بازگردانم. شاید بیش از آنکه به خاطر حضور میهمان‌ها باشد، به دلیل ایده‌ها و افکاری بود که به‌سویم هجوم آورده بودند. برای دنبال کردن افکارم، با انتخاب‌هایی سر و کار دارم که تغییرات مهمی در مسیر زندگی‌ام ایجاد می‌کنند.
یا ودود. . . این هفته، روزانه زمان‌هایی را برای پیاده‌روی برنامه‌ریزی کردم. طوری که هر بار یکی از دوستانم بتوانند مرا همراهی کنند. هم پیاده‌روی و هم تازه‌کردن دیدارها و قرار و گفت‌وگوهای ایجاد شده را دوست داشتم. چهارشنبه را اختصاصاً برای تنها بودن انتخاب کردم و پس از پیاده‌روی، به سمت خیابان انقلاب رفتم تا کتاب‌هایی که نیاز داشتم را بیابم و کنم. برنامه مطالعاتی جدید و کتاب‌هایی که انتخاب کرده‌ام، انرژی و اشتیاق فراوانی به من می‌دهند.
شعله بلند بود و پیاز تویِ تابه جلیزوولیز می‌کرد. ادویه را اضافه کردم و با دیدن تغییر رنگ‌ها و حس کردن عطرها و مزه‌ها، درونم احساسی از آرامش تجربه کردم. ذهنم هوشیار بود و به آرامی ردیف افکار را مرور می‌کرد. افکاری که مدت زیادی انتظار کشیده بودند و حالا به‌سرعت از دریچه ذهنم عبور می‌کرند. مسائلی راجع به گذشته، راجع به آینده، محل کار، مسافرتی که در پیش دارم، بعضی از رابطه‌ها، خاطرات و تصویرهای دور و نزدیک، کتاب‌ها، برنامه‌ها و چیزهای زیادی بی آنکه آرامشم را
صبح جمعه است. پنجره باز است و از بیرون صدای مباحثه پیوسته گنجشک‌ها و گفت‌وگوهای پر طمطراق یاکریم‌ها می‌آید. گاه‌گاهی صدای عبور ماشین‌هایی که شتاب‌شان بیانگر خلوتی خیابان است، شنیده می‌شود. صدای معمول و پر همهمه شهر خوابیده و این صداهایِ ریز و پراکنده که همیشه در شلوغی صدای شهر گم می‌شدند، حالا به وضوح شنیده می‌شوند. روزهای تعطیل، نه فقط نظم جهان بیرون تغییر می‌کند؛ بلکه، نظم و ضرب‌آهنگ جهان درون هم تغییر می‌کند.
دراز کشیدم کف اتاق و ذهنم را آزاد گذاشتم. همینطور که وزش باد ملایم و خنک کولر را روی پوستم احساس می‌کردم و لرزش برگ گل‌ها و برگه‌های کتاب را تماشا می‌کردم، سعی می‌کردم با درونی‌ترین و عمیق‌ترین احساس‌هایم ارتباط بگیرم. ابتدا بدنم را احساس کردم. احساس قوی‌ای مرا در لحظه حال نگه می‌داشت. بااین‌حال، احساس سبُکی داشتم. انگار رها و آزاد بودم. قلبم با ذهنم درآمیخته بود و بار و فشاری بر روانم احساس نمی‌کردم.
پنج‌شنبه نُه اسفند باید به امور خانه سروسامان می‌دادم. یعنی، کارهای ریز و کوچکی که حجم‌شان زیاد شده بود و الان وقت‌گیر و بزرگ به‌نظر می‌آمدند. قبل از ظهر گردگیری کردم و وسایلم را تا جایی که ممکن بود، مرتب کردم. بیشتر از همه، دغدغه‌ام مربوط به میز کار و قفسه کتاب‌ها بود. بعد احساس کردم نظم و آرامش به زندگی‌ام برگشته است. روزه بودم و ظهر به‌بعد احساس ضعف داشتم. روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم و سه‌ربع‌ خوابیدم.
چهار‌شنبه هشت اسفند بعد از یک دوره پُر کاری، مرخصی گرفتم تا استراحت کنم. اینقدر خسته بودم که بخش مهمی از روز را توی رختخواب ماندم. به این فکر می‌کردم که چرا مراقب خودم نبودم. بعد از سپیده دم تا ساعت بیست‌ویک، پیوسته کار می‌کردم. از محل کار به خانه که باز می‌گشتم، دوباره کارم را تا یک یا دویِ بامداد ادامه می‌دادم. وقتی روی هدفی تمرکز دارم یا درگیر کاری می‌شوم، بی‌وقفه فعالیت می‌کنم تا کار را به سرانجام برسانم.
رفتم دیدن دکتر ه. بیش از یک‌سال از آخرین دیدارمان گذشته بود. صحبت‌مان گل کرده بود و با اشتیاق و حرارت زیادی صحبت می‌کرد. با اینکه همیشه دوستان مشترک‌مان می‌گفتند که با دکتر ه. شباهت‌های زیادی دارم؛ امّا، این اولین بار بود که متوجه شباهت‌هایم با او می‌شدم. درباره موضوعی حرف زد که این روزها برای من اهمیت بیشتری پیدا کرده بود. یکی از مدیران زیرمجموعه‌اش تخلفی کرده بود و مسئولیتش را نمی‌پذیرفت. اول انکار کرده بود.
نگاهم از روی پرتقال سُر می‌خورد و روی طرح و نقاشیِ بشقاب می‌افتد. دوباره از کف بشقاب بلند می‌شود و از تنه خمیده و گردآلود پرتقال آویزان می‌شود. دستم را دراز می‌کنم و پرتقال را بر می‌دارم و توی‌ کف دستم می‌گیرم. با انگشتانم به آرامی می‌چرخانمش و با دقت تماشایش می‌کنم. عطر تند و پر حسش را استشمام می‌کنم و با سر انگشت اشاره‌ام لُغَت‌به‌لُغَت لمسش می‌کنم. مرا به وَجد می‌آورد و درونم شوری بر می‌انگیزاند.
یا دلیل. . . با صدای زنگ ساعت بیدار شدم، لبه تخت نشستم و درباره خوابی که دیده بودم، فکر کردم. رفتم به سمت آشپزخانه که برنامه هر روزم (روتین صبح‌گاهم) را دنبال کنم. اینکه، آب بذارم برای چای، پرده را کنار بزنم و آسمون رو نگاه کنم، بروم صورتم رو بشویم، تخت و اتاق رو مرتب کنم؛ بعد، شروع به دویدن کنم. دوش بگیرم، لباس‌هایی که باید بپوشم رو از کمد لباس بردارم، کیفم رو از چیزایی که فکر می‌کنم لازم دارم یا ممکنه در طول روز لازم بشوند، پر کنم؛ بعد، یک صفحه قرآن
یا برهان . . . انگار زندگی روی ریتم کندی قرار گرفته و به‌نظر می‌رسد حالتی ابدی و ماندگار دارد. همه برنامه‌هایی که دارم و همه کارهایی که انجام می‌دهم، با حالتی یکنواخت؛ امّا، نه تکراری، پیش می‌روند. همه چیز به درون من مربوط می‌شود. یعنی، در جهان بیرونم مانعی برای متوقف کردن، سرعت گرفتن، رشد داشتن و نیز تغییر دادن، وجود ندارد. حداقل در شرایط کنونی زندگی‌ام و درباره برنامه‌ها و کارهایی که دنبال می‌کنم، اینطور به‌نظر می‌آید.
یا رفیق. . . هیچ کس مسئولش نیست. انتخاب خودم بود. یه‌جایی و یه‌زمانی و توی وضعیت احساسیِ (روانیِ) خاصی، انتخاب یا اقدامی می‌کنی که ممکنه ندونی چقدر می‌تونه مهم باشه. حتّی، ممکنه روزها و ماه‌ها و سال‌ها بگذره و متوجه نشی چه اتفاقی افتاده و چطور همه دردهایی که کشیدی مربوط به همون انتخاب یا اقدامی بوده که کمتر بهش فکر کردی و متوجه‌اش نبودی. این انتخاب یا اقدام، همون چیزی بود که شبیه سیاهچاله، انرژی و زمانت رو بلعیده و حالا خسته و فرسوده هستی.
یا حیِّ. . . «بعضی رابطه‌ها رو حفظ می کنی تا نمیری، اما بعضی رابطه‌ها برای اینن که توشون زندگی کنی، رشد کنی و پر و بال بگیری.». این جمله، یک جور مانیفست در مورد زندگی و رابطست. از موقعی که خوندمش خیلی یادش می‌افتم و باهاش به رابطه‌هام فکر می کنم. واقعاً همینطوره. حس می کنم اگر رابطه‌ای وجود نداشته باشه که توش دیده بشی، شنیده بشی، حس خوب داشته باشی از بودن ِخودت، توش بتونی دیگری رو واقعاً دوست داشته باشی و بدون ترس باهاش بده بستون عاطفی کنی، مثل یک گلدونِ
یا مستعان. . . ساعت چهار صبح است. پنجره را باز می‌کنم و هوای خنک سحرگاهی به داخل می‌جهد و گل‌ها را به رقص درمی‌آورد. صورتم از خنکای آن حس تازگی می‌کند و درونم پُر از احساس‌های خوب می‌شود. بعد از خواندن نماز و کمی قدم زدن توی اتاق، پشت میز کارم می‌نشینم. همینطور که موسیقی* می‌شنوم، سعی دارم برنامه‌هایم را مرور کنم. برنامه‌هایم را مرتباً دنبال می‌کنم و از نتایج آن رضایت دارم. توانسته‌ام برای ساختن راهی که انتخاب کرده‌ام، به نظم و استمرار متعهد بمانم.
با من خیال کن که نشسته‌ای کنار من. همه چیز آن بیرون آشفته به‌نظر می‌رسید. ابرهای متراکمِ سربی و سپید به هم‌پیچیده‌اند و بادِ سهمگینﹾمقاومت درختانِ کبود را می‌آزماید و در شاخ‌وبرگ‌ها می‌چرخد و از رمق افتاده به تن بوته‌های زرد رنگ می‌آویزد. ماشین‌ها پرشتاب و نا منظم از هم سبقت می‌گیرند. تصویرها شتابان و فرارند. هنوز جریان آب را ندیده‌ام که رشته‌ کوهی راه نگاهم را می‌بندد. بی‌آنکه فرصت دیدن کاج‌ها را داشته باشم، کشتزارهای درو شده و پس از آن خانه‌ها به سمت
یا مهیمن. سؤال‌ها به ردیف صف کشیده‌اند! هر بار خودکاوی می‌کنم، پاسخ های روشن‌تری می‌یابم. همه چیز آشکار می‌شود. امّا، سر بر می‌گردانم و از دیدن اجتناب می‌کنم. چیزی درونم تغییر کرده‌است و آن را احساس می‌کنم. الان می‌توانم درکش کنم. زندگی را با همه صراحتش درک می‌کنم. منظورم اقساط یا مسائل مالی و تورم و مانند اینها نیست. گرچه اینها هم هست. لیکن، منظورم زندگی کردن است. «بودن با همه وجود» و تاب آوردن برای همه آن مواجهات روزمره و همه آن لحظه‌هایی که باید معنا

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مادرمی وب ساز ایرانی به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید . rostamilawyer فروشگاه اینترنتی پیشتاز | پیشتاز کالا فروش تجهیزات آتش نشانی دماوند آمل سایت خبری سلام علیکم Charmy Land